علیاکبر رفوگران، موسس کارخانه «بیک» در ایران و نویسنده رمان جاودانه «خداداد» مردی از جنس بازار تهران و متشرعی سخت بود که سرنوشتش چنین شد: «برادران تحریریان از محترمان تهران شکایتی به دفتر رهبری داده بودند و ایشان پرونده را به حجتالاسلام علیاکبر ناطقنوری برای پیگیری دادند و نوشتند؛ «خدا کند که اینگونه که اینها (تحریریان) میگویند درست نباشد؛ والا وای بر من، وای بر ما، اگر این درست باشد. اگر این ظلمها در کشور شود، در قیامت چه پاسخی خواهیم داد» و خواسته بودند که گزارش اقداماتی که انجام میدهید را به من ارائه کنند.
تعزیرات با بچههای وزارت، اینها را به اتهام سوءاستفاده از ارز دریافتی و وارد نکردن مواد اولیه دستگیر کرده و با وجود سن بالایی که داشتند بهشدت اذیت کرده بودند. بهخصوص وقتی به اینها گفته بودند که میخواهیم جلوی کارگرها شما را شلاق بزنیم، شکنجه روحی شده بودند و اینها با وجودی که افراد مذهبی و متدینی بودند، تحت فشار عصبی، هر دو اقدام به خودکشی کرده بودند، که البته ماموران مانع این کار شدند و آنها موفق به خودکشی نشدند. مسوولیت خیلی سنگینی بود، بخشی از طرف حساب من، بچههای وزارت اطلاعات و بخشی دیگر تعزیرات حکومتی بودند. جهت رسیدگی به این پرونده، باید به مکانهای «ورود ممنوع» وارد میشدم.
تجربه بازرسی هم نداشتم و این اولین پرونده ارجاعی آقا به اینجانب بود. به اخویزاده که در وزارت اطلاعات کار میکرد، گفتم دو سه تا از بچههای وزارت را که تسلط خوبی بر اینگونه کارها دارند، شناسایی و به من معرفی کند. من بر اساس معرفی حمید با شما آشنا و به شما اعتماد میکنم. این پرونده را در اختیار شما قرار میدهم، ولی نفرین خدا و رسول خدا بر شما باد اگر این کار را با گرایش خاصی پیگیری کنید و ملاحظه کسی را بکنید. اگر نارو بزنید روز قیامت من و آقا شما را نمیبخشیم. وقتی با زور به بعضی از ندامتگاهها و زندانها وارد شدند و درهای ورود ممنوع را باز کردند و وقت و بیوقت کار پیگیری میشد، باید با بعضی بچههای وزارت که خودشان بازجوهای پیچیده و زرنگ و پختهای بودند برخورد میشد. گزارش متقن و مستدل تهیه شد. وزیر اطلاعات آقای فلاحیان به ناطق گفت: کار شما بزرگترین ضربه را به ما زد.
گفتم: رفاقت سرجایش، اما من وظیفه و تکلیف خودم را انجام میدهم. پس از گزارش به رهبر، سه جوان بازجو که این تخلفات را انجام دادند، دستگیر، توسط نیری محاکمه و حکم به اخراج و شلاق آنها داده شد.» پس از آن علیاکبر ناطقنوری حکم بازرسی دفتر رهبری را گرفتند. این روایت را علیاکبر ناطقنوری رئیس دفتر بازرسی مقام معظم رهبری و رئیس مجلس پنجم در کتاب خاطرات خود بیان کرده بود. او در تکمیل این خاطرات میگوید: «من این موضوع را در کتاب خاطراتم نوشتم و دقیقا میدانستم که در مورد چه موضوعی حرف میزنم. متاسفانه دیدگاه مبارزه و برخورد با بخشخصوصی در یک دوره خیلی شدید شده بود. البته ما هیچگاه این دیدگاه را نداشتیم ولی بههرحال در دوره زمانی خاصی شرایط اینطور بود.
در مورد «بیک» هم تلاش کردیم که گرفتاری آقای رفوگران برطرف شود.» سرانجام علیاکبررفوگران بسیار تلخ بود. او با دشواری زیسته بود و طعم ورشکستگی را بسیار چشیده بود ولی نزدیکان او نقل میکردند که ماجرای حکم شلاق، پیرمرد را افسرده کرده بود. سازمان تعزیرات دستور داده بود که رفوگران را در مقابل چشم کارگرانش به شلاق ببندد. شاید تنها پادرمیانی مسوولان عالیرتبه کشوری بود که رفوگران را از چنین رسوایی نجات داد. برخی از افرادی که در جریان پرونده رفوگران بودند، نقل میکنند که علیاکبر تنها بهدلیل مسائل داخلی سازمان تعزیرات گرفتار این ماجرا شد. رئیس وقت سازمان تعزیرات حکومتی اصلیترین مسوول اجرایی به شمار میآمد که بهشدت پیگیر داستان شلاقزنی رفوگران بوده است. رفوگران را بهعنوان رباخوار بازداشت کرده بودند. او میگوید، شبها در اتاق خواب از وحشت کارگران خشمگین آسایش نداشتهاست: «همش فکر میکردند مردم در بیرون در فریاد میزنند: رباخوار.» کسانی او را به صفت رباخواری مینواختند که از زندگی رفوگران بیاطلاع بودند. علیاکبر در ماه رمضان سفره افطاری برای کارگران پهن میکرد که در میان بسیاری از بازاریان مشهور بود.
علیاکبر، فرزند خانوادهای متدین
پدربزرگ او سالها پیش از تولد علیاکبر از اصفهان به تهران کوچ کرده بود. خانواده رفوگران تباری اصفهانی داشتند. نام اصلی آنها «تحریریان» بود که در تهران به رفوگران بدل میشود. یکی از برادران خانواده نیز به «آسیم» شهرت یافت که سالها بعد در بازار تهران به بازاری معروف بدل شد. «آسیم» بزرگ صنف خود بود و بسیاری روایت میکنند دستور اعتصاب در بازار امینالملک بدون رخصت او صادر نمیشده است. بزرگ خانواده که از اصفهان به تهران کوچ کرده بود، در تهران شریکی به نام «تحریریان» داشت. پس از فوت شریک تهرانی، نام رفوگران به خانواده تحریریان منتقل میشود. روایت سومی از دلایل نامگذاری این خاندان چنین است: «اینها بهدلیل اینکه در بازار در زمینه نوشتافزار کار میکردند به عنوان تحریریان معروف شده بودند. اما نام واقعی آنها هنگامی که شناسنامه میگرفتند، آسم بوده است. عباس آسم هم که فردی بسیار سیاسی و مبارز بود، برادر بزرگتر همین خانواده بود. اما در زمانی که اینها شناسنامه میگیرند، نامشان را رفوگران میگذارند ولی همچنان در بازار به نام تحریریان شهرت داشتند.» این جریان را یکی از پژوهشگرانی که در مورد خاندان رفوگران تحقیق کرده، بیان میکند. اما شاید تفاوت چندانی میان رفوگران، تحریریان یا آسم وجود نداشته باشد چراکه خودکار «بیک» از همین خانواده متولد میشود.
پدر بزرگ، بزرگ بازار
پدربزرگ اصفهانی هنگامی که به تهران قدم میگذارد، یکسره راه بازار را پیش میگیرد و در سرای امینالملک حجرهای با شراکت سه فرد دیگر میگیرد. او سه فرزند داشته که از میان آنها میرزاعلی راه پدر را ادامه میدهد و در بازار و صنف نوشتافزار به کسبوکار خود ادامه میدهد. میرزاعلی دو برادر دیگر نیز داشت که هردو در کنار میرزا، در یک خانه زندگی میکردند. میرزاعلی در چهار سوق کوچک بازار تجارت میکرد. او مردی متدین بود و به کسب روزی حلال در اندازه نیاز رضایت داشت: «یک روز درحالی که پدر در حجره ن بودند، یکی از مدیران دولتی برای خرید ۲۰ هزار تومان نوشتافزار به ما رجوع کرد. او پس از خرید گفت که اگر میشود دو فاکتور برای او صادر شود که در یکی رقم معامله ۲۰ هزار تومان باشد و در دیگری رقم ۳۰ هزار تومان ذکر شود. من هم این کار را کردم. فاکتورها را روی میزگذاشته بودم که پدر سر رسید. ایشان تا فاکتورها را دیدند، سوال کردند که جریان چیست برای او توضیح دادم که اینگونه شده است. پدر درحالی که مشتری هنوز در حجره بود سیلی محکمی به گوش من زدند. گفتند: دیگر از این کارها نکن. من نان حرام به خانه نمیبرم.»
علی اکبر رفوگران از پدر خود چنین روایتی را نقل میکند. کمی بعدتر بازهم پدر، علیاکبر را نواخته بود. «علیاکبر مدت زمانی بعد قصد داشت تا وامی از بانک دریافت کند. او با تفسیری نادرست از شرایط مالی خانوادگی، آدرس منزل پدر را برای تحقیق داده بود. بازرسان بانک هنگامی که به میرزاعلی برای تحقیق رجوع میکنند او تمام واقعیت را بیان میکند و در دیدار با علیاکبر نیز به او اندرز میدهد که با دروغ کارمندان بانک را به منزل او نفرستد.» (به نقل از «پیشگامان رشد»؛ فریدون شیرینکام، ایمان فرجامنیا)
اما پدر به همان اندازه که بر فرزندان برای درستکاری سخت میگرفت روحیهای لطیف هم داشت: «او آواز میخواند و دستگاههای موسیقی را نیز میدانست.» (همان) میگویند: «یکبار با دوستانش در شیراز در مزار حافظ تفألی زده و غزلی را در دستگاه شور به آوای بلند خواند. ناگهان از قسمت دیگر باغ آوای خوش جوان معروف اصفهانی؛ تاج اصفهانی برخاست.» (همان) تاج و میرزاعلی مدتی با هم همنوایی میکنند و حضار را به وجد میآورند. خانواده میرزاعلی از نظر مالی شرایط چندان مناسبی نداشت. میرزاعلی حجره نوشتافزارفروشی خود را همچنان داشت ولی وقوع جنگ جهانی دوم او را فقیر کرده بود. به همین دلیل فرزندان مجبور شدند درس را رها کنند و به کار بپردازند. «علیاکبر هم همین کار را کرد. او نیز کسب علم را رها کرد و به کار در حجره پدر مشغول شد.» (همان) میرزاعلی در دوران تنگدستی نیز راه و رسم مردان متدین را رها نکرده بود. روایت میکنند که او در خانه و تنور خانگی نان میپخته و در دوران قحطی میان مردم پخش میکرده است. میرزاعلی پس از جنگ با رونق کسبوکار مواجه میشود ولی او چندان در کار گسترش و توسعه کسبوکار خود ن بود. میرزا در ۸۵ سالگی چهره در نقاب خاک میکشد و از این دوران علیاکبر، میراثدار پدر در صنف میشود.
علیاکبر رفوگران و دوران تازه
علیاکبر فرزند چهارم خانواده بود. او سالها در بازار فعالیت کرده و راه و رسم تجارت را آموخته بود. ولی علیاکبر تفاوتی اساسی با پدر داشت. پدر هر اندازه به حفظ موقعیت «موجود» خود اصرار داشت، علیاکبر به همان اندازه قصد «توسعه» کسب و کار خویش را داشت.» علیاکبر تنها تا کلاس ششم ابتدایی درس خوانده بود. او تا هنگامی که روانه خدمت سربازی شود، هشت سال در بازار سابقه کار داشت. او به لطف پشتکار خود، زبان انگلیسی را نیز در اندازه مکالمه آموخته بود.» (همان) علیاکبر ولی روحیاتی سیاسی نیز داشت. او در جریان ملی شدن صنعت نفت و ماجراهای ۲۸ مرداد بهشدت بر شتاب فعالیتهایی سیاسی خود افزوده بود. برادر بزرگتر او عباس آسیم هم مردی سیاسی در بازار بود. او مدتی در کنار ملیون حضور داشت. بعدها هم در همراهی با یاران بازرگان و آیتاللهطالقانی کم نگذاشت. دورهای بسیار طولانی هم همکاری با مبارزان موتلفه اسلامی در بازار را تجربه کرد. علیاکبر در رفتار اجتماعی شباهت بسیاری به او داشت.
علیاکبر؛ مردی برای توسعه
کسانی که با علیاکبر مراودات بسیاری داشتند، روایت میکنند که تلاش بسیاری برای توسعه کسبوکار خود داشته است. علیاکبر زندگی خود را صرف توسعه کار کرده بود. فریدون شیرینکام در کتاب «پیشگامان رشد» چنین شرحی از تکاپوی او برای رونق کسبوکارش میدهد: «علیاکبر رفوگران اوایل سال ۱۳۳۰ ازدواج کرد و در خانه پدرش با امکانات محدود تشکیل زندگی داد، در همین زمان پیش پدرش کار میکرد. پدرش یک محموله بزرگ مداد ژاپنی در سال ۱۳۳۲ خریده بود. آن زمان اجناس ژاپنی کیفیت خوبی نداشتند و پرطرفدار نبودند. علیاکبر ۲۳ ساله فکر کرد چه کار کند این مدادها به فروش برسند تا هم پدر از دست آنها خلاص شود هم خود بتواند پولی به دست بیاورد و جلوی پدر و همسرش خودی نشان دهد.
این اندیشه به ذهنش رسید که میتوان کاری کرد تا مدادها مورد توجه بچههای دانشآموز قرار گیرد. غروب آن روز به کارگاه یک جوان ارمنی که قالبساز بود رفت و از او خواست قالب کله عصا بسازد که وقتی روی مداد قرار میگیرد، مداد به شکل یک عصای کوچک در بیاید و قالب کوچکی هم بسازد که به وسیله آن، دو مداد روی هم سوار شوند. صاحب کارگاه ایده را بهخوبی اجرا کرد و مداد در واقع عصایی زیبا بهطول دو مداد با منگولهای در قسمت بالا شد. به همسرش (که در آن زمان ۱۴ ساله بود) گفت آیا میتواند با کلافهای نخ ابریشم منگوله درست کند و پاسخ وی مثبت بود. فردا صبح نزد پدرش رفت و یک صندوق مداد با شرط پرداخت یک ماهه از پدرش خرید و آن را به منزل برد و به کمک همسرش آن مداد را به شکل نمونه درست کرد. وی مطمئن شد که با سود فروش آنها، میتواند سرمایه خوبی دستوپا کند و بر همین اساس به همسرش قول خرید خانه و طلا را داده بود. مدادها را پیش یک حراجی در بازار ناصر خسرو برد که چیزهای مختلف از جمله ساعت میفروخت. حراجی پس از دیدن مدادها توجهی به آنها نکرد. احساس شکست میکرد. ناگهان اندیشهای به ذهنش رسید.
«سود فروش ساعتت چقدر است؟ گفت: ۲۰ تومان.» وی پیشنهاد کرد ۲۰ تومان را به وی بپردازد تا به جای آن مدادها را روی میز حراجی بفروشد. پس از اینکه مدادها روی میز ریخته شد طی نیم ساعت فروخته شدند، این موفقیت به گونهای وی را به وجد آورد که تحقق تمام رویاهایش را ممکن دانست. درتمام زندگیاش موفقیت بیش از سود، وی را شاد میکرد. جدی گرفتن کارها اساس کسب وکار و اصول زندگیاش بود. پس از آن زیرزمین منزل را کارگاه مداد عصایی کرد و در طول چند روز، همه مدادها را فروخت و سرمایه لازم برای کارهای بعدی را به دست آورد. پس از آن بسیاری از تجار نوشتافزار اینگونه مدادها را به شرکتهای سازنده مداد سفارش دادند. این موفقیت قدرت ریسکپذیری علیاکبر را بیشتر کرد بعد از آن، تصمیم گرفت به واردات نوشتافزار بپردازد. چون پدرش بنکداری میکرد و به تجارت خارجی رضایت نمیداد، از پدرش جدا شده و از سال ۱۳۳۲ کار مستقلش را شروع کرد در بازار بینالحرمین پاساژ مهتاش، یک مغازه خرید و به مدت سه سال در آنجا کار کرد. چون نمیخواست مشتریهای پدرش را بهدست آورد تجربههای تازه و مختلفی را پیش گرفت.
در همین سالها تحصیلش را بهصورت شبانه ادامه داد.» روایت نویسنده از زندگی علیاکبر رفوگران نشان میدهد که او ذهن خود را مشغول تکاپو برای رشد صنعت کرده بود. اما اولین سودآوری هنگفت علیاکبر به ماجرایی دیگر مربوط میشود. «شیرین کام» این ماجرا را چنین نقل کرده است: «در همین زمان کارت بازرگانی گرفت و یک ماشین تحریر لاتین و برخی از وسایل دست دوم دفترش را گشود. به این صورت تجارتخانه علیاکبر رفوگران تاسیس شد. جنگ جهانی تازه تمام شده بود و کالاهای آلمانی نسبت به سایر کشورهای اروپایی ارزانتر بود. شناخت علیاکبر از سبد کالاهای مختلف وارداتی، او را به سمت کالاهای آلمانی هدایت کرد. همین دقت به قیمت کالاهای مختلف، متناسب با سرمایه اندک وی و تقاضا برای کالاهای ارزان قیمت آلمانی در بازار ایران، زمینه اولین موفقیت را برایش فراهم نمود. او مکاتباتش را با آنها آغاز کرد و هر روز کاتالوگها و نمونههای مختلف به دستش میرسید تا اینکه کاتالوگ یک عکس برگردان به دستش رسید، همان موقع طرحی به ذهنش رسید؛ تصمیم گرفت برای اتومبیلهای سواری و تاکسیها دعایی تهیه کند.
پیش یک استاد خطاط رفت و جمله «فالله خیر حافظا و هو ارحمالراحمین» را به خط زیبا نوشتند، دو تا نقاشی طاووس هم کنارش گذاشت و یک نامه ضمیمهاش کرد که ۱۰ هزار عدد از این طرح چاپ کنید. پس از یک ماه، یک کارتن از آلمان از طریق پست به دستش رسید. طرح را بهصورت عکس برگردان چاپ کرده بودند. به شاگردش هزارتا از این عکس برگردانها را داد و گفت تا اینها را نفروختی، مغازه نیا، اگر یک هفته هم طول کشید، اشکالی ندارد. شما مرخصی تا اینها را بفروشی. چند ساعت بعد برگشت و گفت همه را فروخته! قیمت هر برچسب را پنج ریال گذاشته بود و در عرض چند روز همه را فروخت تا اینکه یک بسته دیگر رسید. همینطور هفته به هفته یک بسته ۱۰ هزار تایی میرسید و او تعجب کرده بود! تقریبا با آخرین بستهها یک نامه هم از آن شرکت آلمانی به دستش رسید که گفته بود چون قیمت ۱۰ هزار تا از این برچسبها با ۲۰۰ هزار تای آنها یکی بود، برایتان ۲۰۰ هزار تا چاپ کردند و شما پول ۱۰ هزار تا را بدهید. شرایط جوری بود که بهصورت باورنکردنی سود کرد، چون به ازای هر ۱۰ برچسب باید یک ریال بهشرکت میداد و اگر این نامه همان روزهای اول به دستش میرسید، قطعا قیمت را خیلی پایینتر میگذاشت. با این طرح و طرح دعای «و ان یکاد» و چند طرح دیگر، کارش به شدت رونق گرفت و طوری شد که فرصت نمیکرد حتی به مشتری جواب دهد، تا بازاریها بفهمند که این برچسبها چیست و از کجا میآید توانست سرمایه خوبی به دست بیاورد. پس از آن سفارش یک میلیون برچسب را داد و این کار را چند سال بعد تکرار کرد. پس از مدتی محموله دعای وارداتی از کانال بانک و گمرک در تعداد بسیار زیاد وارد میشد و از طریق عمدهفروشیها صورت میگرفت.
سفارشهای فراوانی از تهران و شهرستانها دریافت میکردند. این دعاها برای ماشینها، میزهای مختلف آینه عروس، ویترین مغازهها و… خریداری میشد. پس از اینکه کارش مورد تقلید سایر تولیدکنندگان این کالاها قرار گرفت رفوگران دیگر سفارش اینگونه برچسبها را به خارج از کشور نداد. اما سرمایه کافی از این ابتکار نصیبش شده بود که بستر لازم برای فعالیتهای تجاری و تولیدی را فراهم کند. بعد از مدتی پدرش موافقت کرد تا دوباره با هم کار کنند. کار واردات را به کارشان اضافه کردند، علیاکبر، پدر و برادربزرگش شرکتی تاسیس کردند و به واردات کالاهای مختلف نوشتافزار پرداختند.»
«بیک» میآید
علیاکبر از تجارت خود سرمایه مناسبی اندوخته بود. او قصد داشت تا الگوی توسعه را همچنان ادامه دهد و موفقیتهای بیشتری را تکرار کند. علیاکبر نمایندگی کارخانه خودنویسسازی «لوکسور» آلمان را داشت. او خودنویسهای آلمانی را وارد میکرد و از این راه درآمد مناسبی نیز کسب کرده بود ولی همچنان اهداف بزرگتری داشت: «زمانی که هنوز قلم، مداد و خودنویس ابزار نوشتن بودند و کسی خودکار را نمیشناخت یک روز دلالی نمونهای را برای فروش به حجره میرزاعلی رفوگران آورد که همان خودکار بیک بود. میرزا علی رفوگران گفت چطور کار میکند؟ جوهر را چطور توی آن میریزند؟
علیاکبر که میدانست این نوشتافزار چیست، گفت نیازی به ریختن جوهر ندارد. از آن به بعد نام خودکار روی آن باقی ماند. نماینده خودکار بیک فردی به نام کلیمیان بود و رفوگران از او خودکارهای بیک فرانسوی را میخرید و پخش میکردند. سه سال بود که خودکار به ایران آمده بود و طرفدار زیادی نداشت، در کل این سالها ۵۰۰ هزار تا از آن هم فروش نرفته بود. همان روزها رئیس صادرات بیک فرانسه به ایران آمده بود. پسر کلیمیان از علیاکبر خواست بهواسطه آشناییاش با زبان خارجی وی را در بازار بچرخاند. وی که اسمش لوک بود، حین گردش در بازار گفت: چطور میتوان کاری کرد که فروش خودکار بیک در ایران بالا برود؟ علیاکبر هم جواب داد نوشتهای از آقای کلیمیان بگیرد که حداقل تا ۱۰ سال این کالا را به کسی جز رفوگران نفروشد.
وی قول میدهد فروش آن را در یک سال به دو میلیون برساند. «کلیمیان به شما چند میفروشد؟ – هشت ریال، گفت: عجب دلال گران قیمتی.» لوک پس از تحقیق درباره وضع اعتباری رفوگران و اطمینان از اعتبار و درستکاری آنها، خواست نمایندگی خودکار بیک در ایران را به آنها منتقل کند. وقتی پدرش از ماجرا باخبر شد، نهتنها خوشحال نشد، بلکه برافروخته شد و گفت: من این کار را نمیکنم علیاکبر رفوگران معتقد بود اگر قبول نکنند، به کس دیگری میدهند.» (همان) علیاکبر از این دوران شرایط را تغییر داد. پدر همچنان در قید حیات بود ولی علاقه چندانی به توسعه نداشت. علیاکبر به اصرار پدر را مجاب میسازد تا در ساخت کارخانه نمایندگی بیک در ایران همراهی کند. پدر میپذیرد. علیاکبر به سرعت راهی فرانسه میشود تا دیداری با رئیس کارخانه بیک ترتیب دهد. او از مدیر کارخانه بیک درخواست میکند تا دستگاه تزریق پلاستیک دست دومی را به او بدهند تا به ایران بیاورد. علی اکبر قصد داشت با این دستگاه، خودکارهای بیک را درکشور تولید کند. در کارخانه او پدر ۴۳درصد سهام، عباس، برادر بزرگتر علیاکبر ۳۳درصد سهام و علیاکبر ۳۳درصد سهام را در اختیار داشت. زمینی در حوالی منطقه «تهران نو» برای کارخانه خریداری شد و اولین سری محصولات بیک به تیراژ ۵۰۰هزار تولید شد و در مدتی کوتاه ۵۰۰ هزار به ۱۰۰ میلیون رسید.
مداد «سوسمار» در کنار «بیک»
مدتی از فعالیتهایی کارخانه بیک در ایران گذشته بود که رفوگران به اندیشه بازآفرینی مداد سوسمار میافتد. مداد سوسمار را اولین بار فرمانفرماییان به ایران وارد کرده بود ولی کارخانه به دلایل مالی تا آستانه ورشکستگی رفته بود. اما رفوگران تصمیم داشت تا کارخانه ورشکسته را بازهم به روزهای خوش بازگرداند. پدر برای خرید این کارخانه رضایت نداشت ولی علیاکبر او را مجاب ساخته بود. او به سرعت مدیرعاملی جدید برای کارخانه منصوب کرد. رفوگران به این نتیجه رسید بدون کمک یک مدادساز باسابقه خارجی کاری از پیش نمیبرد. چون آن زمان مداد سوسمارنشان از کارخانه «فابرکاستل» در نورنبرگ آلمان وارد و مارک آن بسیار مشهور بود، به فکر تولید آن در ایران افتاد. وی به آلمان رفت و با راضی کردن روسای فابرکاستل آلمان، امتیاز ساخت آن را گرفت.
نمایندگی انحصاریاش در ایران، عمویش حاجمحمد باقر تحریریان بود. پس از سفر به آلمان توانست اعتماد شرکت مذکور را برای تولید تحت لیسانس آن بهدست آورد. قرار شد مغز مداد را از آنها بخرد و هر قراص مداد را یک مارک رویالتی بپردازد. همچنین یک هفته در کارخانه آلمانی برای مطالعه نحوه تولید مداد مستقر شد. کارخانه پس از مدتی کوتاه به سودآوری رسید و علی اکبر بازهم موفقیتی دیگر کسب کرد. او در این دوران دو محصول مهم بازار ایران را در اختیار داشت.
عطر بیک؛ ایدهای دیگر از علیاکبر
«عطر بیک، عطر جوانی» شعاری است که موسسان کارخانه بیک در ایران برای محصول خود انتخاب کرده بودند. آنها با بازار جوان ایران مواجه بودند. چنین بازاری رفوگران را به اندیشه فرو برد تا راهکاری تازه برای کسب سود پیدا کنند. کارخانه عطر بیک را از فرانسه در سال ۱۳۷۵ خریداری کرد. علت رویکردش به تولید عطر، این بود که مخارج گمرکی واردات عطر به ایران زیاد و کاهش قیمت با تولید آن در ایران امکانپذیر بود، همچنین کشور ایران جمعیت جوان زیادی دارد که بسیاری از آنها قدرت خرید عطرهای گران قیمت خارجی را ندارند. بسیاری از همکارانش معتقد بودند نمیشود چنین چیزی در ایران تهیه کرد، حتی صاحب بیک فرانسه هم فکر میکرد این کار در ایران موفق نمیشود؛ اما رفوگران با کمک خواهرزادهاش «مهندس کاتوزیان» موافقت بیک را جلب کرد تا عطر بیک را در ایران تولید کند. او باور داشت میتواند محصولی با کیفیت عطرهای گرانقیمت خارجی را با قیمت بسیار کمتر در ایران تولید کند. سال ۷۷ کارخانه سوم هم اینگونه تاسیس شد.
پایان غمبار
علیاکبر کارخانه خود را گسترش داده بود. برادر او عباس در قامت مردان سیاسی همراه موتلفهاسلامی به مبارزه پرداخته بود. روایت میکنند که آسایشگاه «کهریزک» را عباس با دیگر خیران بازار تاسیس کرده بود. اما سوابق انقلابی برادران رفوگران تنها به اندازهای بود که از مصادرهها در امان بمانند. اما گرفتاری رفوگران هنگامی آغاز شد که سازمان تعزیرات حکومتی قصد کرد تا کارخانه بیک را از کار بیندازد. علیاکبر دوران سختی را پشت سرگذاشت و نجواهای بسیاری برای حقخواهی کرد ولی سرانجام او همان شلاقی بود که با پادرمیانی مسوولان عالیرتبه نظام بر گرده او فرود نیامد.
علیاکبر مردی نیکوکار بود. او خود در خاطراتش چنین میگوید: «روانی شده بودم. به نظرم میآمد که کسانی از پشت دیوارهای اتاق فریاد میزنند: «ای رباخوار کثیف، ای نزولخوار نجس…» با تنی لرزان رفتم تا مانند هرشب وضو بگیرم و نماز واجب را به جا آورم. گویی کسی در گوشم فریاد زد که در مقابل کدام خدا میخواهی بایستی و نماز بگذاری؟ دیدم آن خدایی که من به آن معتقدم از من نزولخوار متنفر است. از وحشت فریادی زدم و بیهوش شدم. نمیدانم چند ساعت در اغما بودم. وقتی به هوش آمدم نیمههای شب بود. تنم در آتش تب میسوخت. آن شب، سختی برزخ را حس کردم. بر سر خود میکوبیدم و به خود نهیب میزدم که ای حاجی ابراهیم، چه بر سر خود آوردی، آخر تو مردی معتقد بودی، حرام و حلال را میشناختی، دیدی با چه خفتی زن پاکدامن خود را از دست دادی؟ چه شد که به این ورطه هولناک افتادی، خدا لعنت کند آن دلال سیهکار را که آرام آرام تو را به این سیاهچال کشانید! تا صبح گریه کردم و خودم را شماتت نمودم. آفتاب که درآمد، با تنی له شده و زبانی خشک و چشمانی از گریه متورم، عازم قم شدم. به خانه آقایی – که قبل از آلودگی، مقلدش بودم و سهم امام را به ایشان میدادم- رفتم. ماجرا را برایش شرح دادم. فرمود باید سود پولهایی که گرفتهای یکایک به آنها برگردانی و خود را از این آلودگی منزه نمایی. به تهران برگشتم و طی چند روز با زحمت فراوان بهرههای گرفته شده را به صاحبانشان مسترد داشتم. حاجیه خانم را به خانه برگرداندم و امروز خوشحالم که با عنایت خداوند و وجود همسری پاکدامن از لجنزار رباخواری بیرون آمدهام.»
علی اکبر مردی اهل ادب بود. او به فرزندان خود چنین اندرز میدهد: « عزیزانم، امروز به نظر میرسد که اینگونه توجه به موازین شرعی در بازار تهران کمتر دیده میشود و غالبا معاملات و مبادلات بر مبنای نرخ بهره پول که بسیار هم سنگین است قرار دارد. عدهای که سرمایههای ناگهانی ناشی از عوارض جنگ ایران و عراق به کف آوردهاند، به چیزی فکر نمیکنند جز ازدیاد آن به هر شکل و طریق. چندی پیش کارگاهی برای ساخت «خودکارهای» تبلیغاتی به وجود آوردم و یک نمونه آن را با مشتری قرارداد بستم و ۳۰ میلیون تومان پول به عنوان (پیشپرداخت) دریافت نمودم. در آن موقع قیمت فروش «خودکار» را یکی از نهادهای دولتی تعیین میکرد، وقتی به آن نهاد برای قیمتگذاری مراجعه کردم، گفتند: کارشناس مربوطه به آمریکا مسافرت کرده است. تعیین قیمت طول کشید و گذشت و مشتری از قبول کالا خودداری نمود. خواستم سپردهاش را پس بدهم مطالبه نزولش را کرد. گفتم: قرار بهره نداشتیم، گفت: این رسم بازار است. گفتم: مرحبا به این رسم حرام، چند نفر بازاری واسطه شدند و همگان حق را به او دادند. فهمیدم که واقعا از مرحله پرت هستم. اینان پیرو وضع مرسوم هستند و من به دنبال رسم منسوخ. هفت میلیون تومان روی پولش گذاردم و غائله را پایان دادم.»