یکی از بزرگترین مشکلاتی که مدیرتولید جدید داشت این بود که خیلی محافظه کار بود در ضمن فوق العاده حرف شنو بود، نه
اینکه سرنوشت مدیر قبلی را دیده باشد نه ، کلا حرف شنوی را هنر مردان خدا می دانست ! از طرفی دیگر مدیریت عامل که آمده بود تا کافه را به هم بریزد با این خصیصه دوم این بابا خیلی حال می کرد چون نه هیچ مقاومتی بود نه سرشاخ شدنی نه ….فقط تصمیم می گرفت ، مطرح می کرد و زمان اجرا می خواست …. و در نهایت پس از انجام فرامین لبخندی از سر رضایت می زد. که من اسم این لبخند را گذاشته بودم ” لبخند اهورایی قبله عالم ” نمی دانید برای گرفتن این لبخند چه جان نثاری های می شد چه از خود گذشتگی ها ، شب بیداری های چندین ساعته در روزهای تعطیل ، ایام عید ، تعطیلات تابستانی و …تا به دریافت این لبخند نائل می شدند ! و جالبتر این که عده زیادی بودند ، هستند و خواهند بود که نمی دانستند بعد از این لبخند هیچ چیز دیگری نبود ، والا نبود …ولی همین که این لبخند از روی چهره مبارک محو می شد دوباره با عزمی جزم به دنبال ارائه شیرین کاری بعدی و بعدی بودند! من با کمال شهامت ، افتخار ، تیز هوشی و یک سری دیگه از این واژه ها و بدون احساس شرم ساری صادقانه اعتراف می کنم که تقریبا دو سال طول کشید تا این موضوع را بفهمم! اگر فکر می کنید دو سال زیاد است به جرات می گویم که به خدا عده زیادی هستند که هنوز نفهمیدند ! من تقریبا از اواسط سال ۱۳۸۲ که شروع کردم به آمادگی برای کنکور کارشناسی ارشد دیگه بطور کامل این موضوع رو فهمبده بودم …
شرمنده باز دوباره حاشیه رفتم….
در سالهای گذشته روال های در این مجموعه تولیدی باب شده بود که ادامه آن می توانست هر واحد صنعتی را با ورشکتگی مواجه کند ، اگر کارگری غیبت می کرد حقوق آن روزش بین بقیه کارگر ها تقسیم می شد اسمش را گذاشته بودند حق کمبود ، کارگران در طول روز نوبتی به استراحت می رفتند ، در ساعاتی از ساعات کاری عده ای به سالن ورزش می رفتند و برای بازی والیبال و فوتبال اضافه کارمی گرفتند، عده ای به نام کمیته کفن و دفن مسئول این بودند که اگر کارگری یکی از بستگانش را از دست می داد در مجالس عزا و خاک سپاری شرکت می کردند و پس از چند روز می رفتند خانه صاحب عزا و زیر بالش رامی گرفتند و کشان کشان می آوردند سر کار و شخص داغ دار پس از آمدن به سر کار و تشکر از همکاران، دقایقی را می نشست و به ابراز همدردی دوستان پاسخ می داد و یک ساعت بعد مرخصی می گرفت و دوباره برمی گشت منزل این شامل فامیل های درجه چندم هم می شد.خلاصه کافه ای بود…
پس از به هم ریختن کافه توسط مدیر عامل و یک سری از تغییرات کلی که به حق نیاز هم بود ، حالا کسی را می خواست که این کافه به هم ریخته را جمع و جور کند به صلیقه خود صندلی ها را مرتب کند میز ها را جور دیگری بچیند و….که این دیگر کار یک آدم محافظه کار که از تغییرات می ترسید نبود و فقط حرف شنوی کافی نبود حالا کمی جسارت می طلبید کمی خلاقیت می خواست کمی….و اینجا بود که یکی یکی مشکلات سر باز کرد و محافظه کاری نتیجه نمی داد…