از همون روز اول احساس کردم وارد یه جوی شدم که دو دسته آدم توش وجود داشتند ، یه دسته کسانی که سالهای آخر خدمتشون رو سپری می کردند و دسته
دیگه آدمهایی که تازه از راه رسیده بودند و جالب که حد وسطی وجود نداشت! بطوریکه بعد از دو سه سال که دسته اول به خاطر قانون بازنشستگی پیش از موعد
بازنشسته شدند خیلی از ما که تازه اومده بودیم از بی رجالی رجال شدیم!
همیشه در طول این سالها از خودم می پرسیدم چرا توی شوفاژکار اینجوری یا آدمهاش میآن و خیلی زود میرن و یا میآن و هیچ وقت نمی رن حتی با برانکارد !!! بماند که هر کس برای این سوال جوابی داشت.
در اون سالها ( ۱۳۷۹ تا ۱۳۸۱) اوایل کار مدیر عامل جدید شرکت هم بود که همه اون قدیمی ها می گفتند این آقا اومده که بنیان شوفاژ کار رو وراندازه و حسابی پشت سرش صفحه …..و ما جدید تر ها هم فکر می کردیم که آسمون دهن باز کرده و یک فرشته نجات برای صنعت ایران اومده ….و باز هم جالب که هم ما اشتباه می کردیم هم دسته اول ! در پست های بعدی در این خصوص بیشتر توضیح میدم.
خلاصه توی اون سالها عمده حرف ها عمده وقتها و عمده انرژی ها صرف تقابل این دو دسته می شد که قدیمی ها ادعا می کردند که قبلا اینجا ما چنین و چنان می کردیم و ما مرتبا مدعی می شدیم که چرا اثراتی مکتوب و ماندگار از این شاهکار ها نیست !؟ مدیر عامل جدید هم در این گیرو دار عمدتا طرف دسته دوم را می گرفت ، چراکه برای برخی از این تغییرات نیاز بود که به زعم ایشان کافه را به هم ریخت! هر چند که برخی از این کافه ها هنوز بعد از ده سال که من آنجا را ترک می کردم به هم ریخته بود و آخرین دستاورد های علمی مدیریت از قبیل جاپ روتیشن هم نتوانسته بود میز و صندلی های کافه را مرتب کند ! تا بعد…..